سلیمان از این خبر جالب دچار حیرت شد و تصمیم به پی گیری خبر هدهد گرفت، لذا گفت؛ من درباره این خبر تحقیق و صحت آن را بررسی می کنم اگر حقیقت همان است که بیان کردی، این نامه را نزد ملکه قوم سبأ ببر و به آنان برسان، سپس در کناری بایست و نظر آنان را جویا شو.
هدهد نامه را برداشت و به سوی بلقیس رفت و او را در کاخ سلطنتی در شهر مأرب یافت و نامه را بر دامن بلقیس انداخت. بلقیس نامه را برداشت و چنین خواند؛ «این نامه از سلیمان و بنام خداوند بخشنده و مهربان است، از تکبر از دعوت من سرپیچی نکنید و همگی در حالیکه تسلیم هستید نزد من بشتابید.»
ملکه سبأ بعد از خواندن نامه، فرماندهان و بزرگان دولت خود را فراخواند و با آنها به مشورت پرداخت، تا بدین وسیله اعتماد آنان را جلب و از تدبیر آنها استفاده کند و به این ترتیب تاج و تخت خود را حفظ نماید.
چون ملکه موضوع را بیان کرد، مشاورین بلقیس گفتند؛ ما فرماندهان و فرزندان جنگ و نبردیم، و امور خود را به فکر و تدبیر تو واگذار کرده ایم شما امر بفرمائید، ما همچون انگشتان دست در اختیار توایم.
ملکه از پاسخ آنها دریافت که مایل به جنگ می باشند، لذا نظر آنها را نپسندید و به آنها اعلام کرد که صلح بهتر می باشد، سزاوار عاقلان صاحب نظر اموری است که برای آنان نافع و نیکو باشد و خردمند باید حتی الامکان در حفظ صلح بکوشد و سپس در استدلال آن چنین گفت؛ هرگاه زمامداران بر دهکده ای غلبه کردند و به زور وارد آن شدند، آن را ویران می سازند، آثار تمدن را نابود کرده و عزیزان
[255]
آن سرزمین را ذلیل می سازند. بر مردم ستم روا داشته و در بیدادگری افراط می نمایند، این روش همیشگی زمامداران در هر عصر و زمانی است. از این رو من هدیه ای از جواهر درخشان و تحفه های نفیس و گرانبها برای سلیمان می فرستم تا منظور او را درک و روش او را بِسَنجم و به این وسیله موقعیت خود را حفظ کنم.